قسمت دوم.......چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟
درست زمانی که فکر می کرد در حال پیشروی است؛ در راهروها گم می شد. به نظر می رسید که پیشروی او دو قدم به جلو و یک قدم به عقب است. این نوعی مبارزه بود, اما باید میپذیرفت که جستجوی پنیر در هزارتوی مارپیچ, آنقدرها هم که او از آن واهمه داشت بد نبود. همان طور که زمان می گذشت شروع به تردید کرد که آیا این انتظار که پنیر جدید پیدا کند, واقع بینانه است. او متحیر بود که آیا لقمه ای بزرگ تر از دهان خود برنداشته است. سپس وقتی فهمید که در آن لحظه پنیر برای جویدن ندارد خنده اش گرفت. او هروقت که احساس می کرد دارد روحیه اش را از دست می دهد, به خود نهیب می زد که کاری که در حال انجام دادن آن است, هر چند سخت و پر مشقت باشد, در واقع خیلی بهتر از ماندن در وضعیت بی پنیری است. او به جای این که منفعل و بیکار بنشیند به تدریج داشت کنترل امور را در دست می گرفت. سپس خود خاطر نشان کرد که اگر اسنیف و اسکوری توانسته اند تغییر کننند پس او هم می تواند.
بعد ها که هاو به گذشته نگاه کرد, متوجه شد که پنیر موجود در ایستگاه C آن طور که زمانی فکر می کرد , یک شبه ناپدید نشده است. در روزهای آخر مقدار پنیری که در ایستگاه بود هر روز کمتر شده و آن چه باقی مانده بود کهنه بود و مزه ی خوبی نداشت. حتی امکان کپک زدن پنیرها هم وجود داشت , اگر چه او اصلاً متوجه این موضوع نشده بود. به هر حال او پذیرفت که اگر می خواست احتمالاً می توانست آنچه را که در حال وقوع بود ببیند, اما او نخواسته بود.
هاو اکنون متوجه می شد که اگر او آن چه را که در تمام آن مدت در حال وقوع بود می دید و اگر احتمال تغییر اوضاع را می داد آنگاه ناپدید شدن پنیر باعث تعجب او نمی شد. شاید اسنیف و اسکوری همین کار را انجام داده بودند.
او ایستاد که کمی استراحت کند و روی دیوار هزارتوی مارپیچ نوشت:
هر چند وقت یک بار پنیر را بو کن تا اگر کهنه شد متوجه شوی.
مدتی بعد که به دلیل عدم وجود پنیر بسیار طولانی به نظر می رسید سرانجام هاو به یک ایستگاه بزرگ پنیر که نوید بخش به نظر می رسید برخورد کرد. اما وقتی وارد آن شد بسیار ناامید شد چون خالی بود.
هاو با خود گفت:« این احساس پوچی و ناامیدی بیش از حد برای من پیش آمده است» و احساس کرد دلش می خواهد دست از جستجو بردارد.
هاو داشت توان و نیروی خود را از دست می داد. او می دانست که گم شده است و می ترسید جان سالم به در نبرد. لحظه ای فکر کرد که تغییر جهت دهد و به ایستگاه پنیر C برگردد. حداقل اگر بر می گشت و هِم هنوز آن جا بود, دیگر تنها نبود. سپس این سوال را دوباره از خود پرسید: « اگر نمی ترسیدم چکار می کردم؟»
او بیشتر اوقات به جای این که چیزی را باور کند و بپذیرد, از آن می ترسید. البته مطمئن نبود که از چه چیزی می ترسد؛ اما حالا با ضعفی که داشت می دانست که فقط از تنهایی می ترسد. هاو متوجه نبود که این عقاید و باورهای ترسناک است که او را عقب می رانند.
هاو نمی دانست که آیا هِم از ایستگاهC حرکت کرده یا هنوز از زور ترس, قدرت حرکت ندارد. سپس زمانی را در هزارتوی مارپیچ به یاد اورد که بهترین احساس را داشت؛ و آن زمان وقتی بود که ساکن نبود و به جلو حرکت می کرد.
روی دیوار جمله ای نوشت, با وجود این که می دانست این نوشته بیشتر از آن که نوعی یادآوری برای خودش باشد, نشانه ای برای دوستش هِم است, به این امید که از ان پیروی کند:
حرکت در مسیر جدید, به تو کمک میکند تا بتوانی پنیر جدید پیدا کنی.
هاو به انتهای راهروی تاریک نگاه کرد و از ترس به خود لرزید. چه چیزی پیش روی او قرار داشت؟ آیا راهرو خالیست؟ آیا در آن جا خطر در کمین نشسته است؟ تمام چیزهای ترسناکی را که می توانست برای او اتفاق بیفتد در ذهن خود مجسم کرد. او داشت خودش را بیش از حد می ترساند.
بعد به خودش خندید. هاو میدانست که ترس او اوضاع را بدتر میکند. بنابراین کاری را انجام داد که اگر نمی ترسید انجام می داد. او در مسیر جدید به حرکت در آمد.
همین که شروع به دویدن به طرف انتهای راهروی تاریک کرد لبخند زد. او هنوز نمی دانست که در حال کشف چیزی است که روح او ذهن او را پرورش می دهد. او داشت به جلو می رفت و به آن چه در پیش روی داشت اطمینان داشت. اگر چه واقعاً نمی دانست چه چیزی در انتظارش است.
به تدریج و با کمال تعجب متوجه شد که احساس لذت میکند. هاو متحیر بود:« چرا این قدر احساس خوبی دارم؟ من نه پنیر دارم و نه می دانم به کجا دارم می روم؟»
طولی نکشید که فهمید چرا احساس خوبی دارد.
ایستاد و دوباره روی دیوار نوشت:
وقتی ترس را پشت سر می گذاری احساس آزادی می کنی
هاو متوجه شد که قبلاً اسیر ترس خود بود. حرکت در مسیر جدید او را آزاد کرده بود. حالا او نسیم سرد شادی بخشی را که در این قسمت از هزارتوی مارپیچ میوزید احساس می کرد. چند نفس عمیق کشید و احساس کرد که توان و نیروی تازه ای بدست آورده است.پشت سر گذاشتن ترس برای او, لذت بخش تر از آن چیزی بود که فکر می کرد. مدت ها بود که هاو چنین احساسی نداشت. او فراموش کرده بود که این احساس چقدر مفرح است.
هاو حتی برای بهتر کردن شرایط, شروع به کشیدن تصویری در ذهن خود کرد. او خود را با جزئیات کامل می دید که در میان انبوهی از پنیرهای مورد علاقه اش نشسته و مشغول خوردن است و از آنچه که می دید لذت میبرد. سپس در ذهن خود تصور کرد که چقدر از این پنیرهای خوشمزه لذت خواهد برد. هاو هر چه واضح تر تصویر پنیرهای تازه را می دید, آن ها واقعی تر به نظر می رسیدند و انگیزه تلاش برای پیدا کردن پنیر نازه در او قوی تر می شد. روی دیوار نوشت:
قبل از پیدا کردن پنیر تازه, خود را در حال لذت بردن از آن تجسم کن, این عمل تو را به طرف پنیر تازه راهنمایی می کند.
هاو از خود پرسید: چرا این کار را قبلاً نمی کردم؟
سپس با توان و سرعت بیشتر در میان هزارتوی مارپیچ شروع به دویدن کرد. طولی نکشید که یک ایستگاه پنیر را از دور دید وقتی که تکه های کوچک پنیر را در نزدیک درب ورودی آن مشاهده کرد هیجان زده شد. در آن جا انواع مختلف پنیرهای خوش رنگ و بویی که او قبلاً ندیده بود وجود داشت. هاو از آن ها چشید و متوجه شد که بسیار خوشمزه اند. او بیشتر پنیرهای تازه ای را که در دسترس اش بودند خورد و کمی هم در جیبش گذاشت تا بعداً بخورد, یا شاید کمی هم به هِم بدهد با خوردن پنیر کم کم قدرت و توان خود را بدست آورد.
بعد با هیجان زیاد وارد ایستگاه پنیر شد اما با تعجب و شگفتی متوجه شد که ایستگاه خالی است. کسی دیگر قبل از او آن جا بوده و فقط کمی خرده پنیر تازه در آن جا باقی گذاشته بود.
او متوجه شد که اگر زودتر به راه افتاده بود, به احتمال زیاد می توانست مقدار زیادی پنیر تازه در آن جا پیدا کند.
هاو تصمیم گرفت که به عقب برگردد و ببیند آیا هِم حاضر است او را همراهی کند یا نه.
همان طور که راه رفته را بر میگشت؛ ایستاد و روی دیوار نوشت:
هر چه سریعتر پنیر کهنه را رها کنی, زودتر به پنیر تازه می رسی
هاو, بعد از مدتی به ایستگاه پنیرC برگشت و هِم را پیدا کرد. کمی پنیر تازه به او تعارف کرد. اما هِم آن را نپذیرفت. هِم از دوستش تشکر کرد ولی گفت: « فکر نمی کنم پنیر تازه دوست داشته باشم. من به مزه ی آن عادت ندارم. من پنیر خودم را می خواهم و نمی خواهم تا وقتی که آن چه را که می خواهم به دست نیاورده ام هیچ تغییری بگنم.»
هاو فقط سرش را با ناامیدی تکان داد و با بی میلی برگشت و به راه خود ادامه داد. هاو در حالی که به طرف دورترین نقطه ی هزارتوی مارپیچ که قبلاً رفته بود بر می گشت, دلش برای دوستش سوخت. اما متوجه شد از آن چه را که داشت کشف می کرد رضایت دارد؛ حتی قبل از کشف آن چیزی که امیدوار بود انبار بزرگی از پنیر تازه باشد, می دانست حالا دیگر فقط یافتن پنیر تازه او را خوشحال نمی کند.
هاو خوشحال بود چون دیگر نمی ترسید. او حالا کاری را که داشت انجام میداد دوست داشت.
با آگاهی از این موضوع, هاو دیگر مانند زمانی که در ایستگاه بدون پنیر C زندگی می کرد احساس ضعف نمی کرد. فقط درک این مسئله که اجازه نداده بود ترس باعث توقف او شود و پی بردن به این امر که راه جدیدی انتخاب کرده, او را زنده نگه می داشت و به او نیرو می بخشید.
او حالا احساس می کرد که پیدا کردن آن چه که مورد نیاز او بود فقط احتیاج به زمان داشت. در حقیقت او احساس می کرد چیزی را که در جستجویش بود قبلاً پیدا کرده بود.
او لبخندی زد چون متوجه شد:
جستجو در هزارتوی پیچ در پیچ, از ماندن در یک وضعیت بدون پنیر ایمن تر است.
هاو همان طور که قبلاً هم متوجه شده بود, دریافت که آن چه از آن می ترسید هرگز به آن بدی که تصور می کرد نیست. ترسی را که شخص به ذهن خود راه می دهد از وضعیتی که واقعاً وجود دارد بدتر است.
او آن قدر از این فکر که ممکن است هرگز پنیر پیدا نکند وحشت کرده بود که حتی نخواسته بود شروع به جستجو برای یافتن آن کند. اما از زمان شروع سفرش, به اندازه ی کافی پنیر در راهروها یافته بود که بتواند به راه خود ادامه دهد. حالا او به پیش روی خود نگاه می کرد تا پنیر بیشتری پیدا کند. فقط به جلو نگاه کردن بسیار برایش هیجان انگیز بود. دیدگاه قدیمی او پر از ترس و نگرانی بود. در آن زمان دائم به نداشتن پنیر و یا کافی نبودن آن فکر می کرد. عادت کرده بود گه بیشتر درباره ی اشتباهات خود فکر کند, نه درباره ی آنچه که می توانست درست باشد. اما از زمانی که ایستگاه پنیر C را ترک کرده بود, نحوه ی تفکر او هم تغییر کرده بود.
او قبلاً معتقد بود که پنیر نباید هیچ وقت جابجا شود و تغییر و تحول درست نیست. اما حالا اعتقاد داشت تغییراتی که بطور مداوم اتفاق می افتند امری طبیعی هستند چه انتظار آن ها را داشته باشیم و چه نداشته باشیم. تغییر فقط زمانی می تواند تعجب برانگیز باشد که انتظار آن را نداشته و در جستجوی آن نباشیم. وقتی هاو متوجه شد که باورهایش را تغییر داده است, مکثی کرد و بر روی دیوار چنین نوشت:
افکار و عقاید کهنه, تو را به طرف پنیر جدید راهنمایی نمی کند.
هاو هنوز نتوانسته بود پنیر پیدا کند. اما در حین پرسه زدن در گوشه و کنار هزارتوی مارپیچ, به آنچه که تا کنون یاد گرفته بود می اندیشید. هاو اکنون درک می کرد که باورهای جدید او باعث برانگیختن رفتارهای جدید می شوند. روش و رفتار او با زمانی که هر روز به ایستگاه بدون پنیرC می رفت فرق کرده بود.
او می دانست که تغییر عقاید و باورها, باعث تغییر عمل کرد آدمی می شود.
شما میتوانید اعتقاد داشته باشید که تغییر برای شما زیان بخش خواهد بود. در برابر آن مقاومت کنید. و یا می توانید اعتقاد داشته باشید که یافتن پنیر جدید به شما کمک خواهد کرد که تغییر و تحول را بپذیرید.
همه چیز بستگی به این دارد که چه باوری را انتخاب کنید. هاو روی دیوار نوشت:
وقتی که ببینی می توانی پنیر جدید پیدا کنی و از آن لذت ببری, مسیر خود را تغییر می دهی.
هاو می دانست که اگر زودتر پذیرای تغییر می شد و ایستگاه پنیر C را ترک می کرد, حالا شرایط بهتری داشت, از نظر روحی و جسمی قوی تر بود و می توانست بهتر از عهده ی مبارزه برای پیدا کردن پنیر جدید بر آید. در حقیقت اگر به جای اتلاف وقت و انکار این که تغییر و جابجایی صورت گرفته, در انتظار تغییر و جابجایی بود؛ احتمالاً تا حالا پنیر خود را پیدا کرده بود.
او عزم خود را جزم کرد و تصمیم گرفت به پیشروی به داخل قسمت های جدید تر هزارتو ادامه دهد. از این جا و آن جا تکه های کوچک پنیر را پیدا می کرد و به تدریج داشت توان و اعتماد به نفس خود را دوباره به دست می آورد.
هاو در حالی که به گذشته و مکانی که از آن جا آمده بود می اندیشید, خوشحال بود که در مکانهای مختلف نکاتی را روی دیوار نوشته است. او بر این باور بود که این نوشته ها می تواند علائم راهنمایی باشد برای دوستش هِم, تا اگر خواست ایستگاه پنیر C را ترک کند آن ها را دنبال کند. فقط امیدوار بود که راه را درست آمده باشد. هاو این احتمال را می داد که هِم نوشته های روی دیوار را بخواند و راه را پیدا کند. آن چه را که مدتی فکرش را به خود مشغول کرده بود بر روی دیوار نوشت:
توجه زود هنگام به تغییرات کوچک به تو کمک می کند تا خود را با تغییرات بزرگتری که در راهند تطبیق دهی
اکنون دیگر, هاو گذشته را رها کرده بود و داشت خود را با آینده تطبیق می داد.
او با نیرو و سرعت بیشتری به جستجو در داخل هزارتوی مارپیچ پرداخت. سفرش یا حداقل این قسمت از سفرش بسیار سریع و با شادی به پایان رسید.
هاو پنیر جدید را در ایستگاه پنیر N پیدا کرد!
وقتی وارد ایستگاه پنیر N شد از دیدن چیزی که در آن جا بود ماتش برد. بزرگترین محموله ی پنیری که تا کنون دیده بود روی هم چیده شده بود. در آن جا آن قدر پنیر های جور واجور وجود داشت که هاو بعضی از آن ا را نمی شناخت.
سپس برای لحظه ای مات و مبهوت ماند؛ زیرا نمی دانست آن چه را که می بیند واقعی است یا فقط زاییده ی ذهن اوست؛ تا این که دوستان قدیمش اسنیف و اسکوری را دید.
اسنیف با تکان دادن سر به هاو خوش آمد گفت. اسکوری برایش دست تکان داد. اندام های کوچولو و چاق آن ها نشان دهنده ی این بود که آن ها از مدت ها پیش در آن جا بوده اند.
هاو به سرعت سلام کرد و بلافاصله از هر تکه پنیری که دوست داشت یک گاز زد. او گرمکن و کفش هایش را در آورد, آن ها را تمیز و مرتب تا کرد و برای اطمینان در نزدیکی خویش قرار داد شاید دوباره به آن ها نیاز پیدا می کرد. سپس به میان پنیرهای تازه پرید. وقتی که کاملاً سیر شد, تکه ای پنیر تازه برداشت و آن را به دهان خود انداخت و گفت: زنده باد تغییر!
هاو در حین لذت بردن از پنیر تازه, به چیزهایی که یاد گرفته بود اندیشید. او فهمید که در ایستگاه پنیرC به این توهم که پنیر کهنه ای که دیگر در آنجا نبود دوباره بر می گردد, دل خوش کرده بود و از تغییر کردن ترسیده بود. پس چه چیزی او را وادار به تغییر کرد؟ آیا ترس از مردن بر اثر گرسنگی باعث شد که تغییر کند؟ هاو با خود گفت:« خوب این موضوع تا اندازه ای کمک کرد.»
سپس خندید و متوجه شد که به محض این که توانسته بود به خودش و به کارهای اشتباه خود بخندد, شروع به تغییر کرده بود. هاو فهمید که سریع ترین راه برای تغییر, خندیدن به حماقت خود است. پس از آن می توان فوراً تغییر کرد.
هاو می دانست که از موش های رفیقش, اسنیف و اسکوری, درس مفیدی درباره ی تغییر یاد گرفته است. آن ها زندگی را ساده گرفته و اوضاع را بیش از حد تجزیه و تحلیل یا بیش از حد پیچیده نکرده بودند. وقتی که شرایط ایستگاه پنیرC تغییر کرد و پنیر در آن جا نبود آن ها هم تغییر کردند و با پنیر جابجا شدند. هاو همواره این مسئله را به خاطر خواهد داشت.
سپس هاو از مغز خارق العاده اش برای انجام آن چه که آدم کوچولوها بهتر از موش ها انجام می دهند استفاده کرد.
او به اشتباهات گذشته اش اندیشید و از آن ها برای برنامه ریزی آینده استفاده کرد. او می دانست که می توان سازگاری با تغییر گرفت. میتوان آگاهی بیشتری درباره ی نیاز به ساده انگاشتن اوضاع, انعطاف پذیر بودن و سریع تغییر کردن بدست آورد. لازم نیست که اوضاع و احوال را بیش از حد تجزیه و تحلیل کرد و یا ذهن خود را با باورهای ترسناک مغشوش کرد. می توان به تغییرات کوچک توجه کرد, تا برای تغییرات بزرگ اجتماعی آمادگی بهتر و بیشتر پیدا کرد.
هاو حالا می دانست که باید سریع تر خود را با اوضاع جدید سازگار کند. زیرا اگر به موقع نتوان خود را با شرایط جدید تطبیق داد ممکن است هرگز نتوان به این مهم دست یافت.
هاو باید می پذیرفت که بزرگترین مانع برای تغییر کردن, در خود شخص قرار دارد و هیچ وضعیتی تا زمانی که خودتان تغییر نکنید بهتر نخواهد شد.
شاید مهم ترین چیزی که هاو متوجه , این بود که همیشه پنیر تازه در جای دیگری وجود دارد. خواه آن را به موقع تشخیص بدهید, خواه نه. و زمانی که ترس را پشت سر گذاشته و از ماجراهای پیش روی خود لذت ببرید, پاداش شما یافتن پنیر تازه است. هاو می دانست کمی ترس لازم است, زیرا می تواند از فرد در برابر خطرات واقعی محافظت کند. اما هم چنین متوجه شد که بیشتر ترسهای او غیر منطقی بوده و مانع تغییر کردن او در زمان مورد نیاز شده است.
هاو در آن زمان ها دوست نداشت تغییر کند. اما حالا می دانست که تغییر به شکل یک موهبت در لباس مبدل ظاهر می شود تا راهنمای او در پیدا کردن پنیر بهتر باشد.
او حتی به هنگام تغییر, قسمت بهتری از وجود خودش را پیدا کرده بود.
هاو در حالی که به آنچه که آموخته بود می اندیشید به یاد دوستش هم افتاد. او نمی دانست که آیا هِم هیچ یک از نوشته هایی را که هاو روی دیوار ایستگاهC و در دیوارهای مختلف هزارتوی مارپیچ نوشته بود خوانده است یا نه؟
آیا هِم تا حالا تصمیم گرفته بود که از ایستگاه پنیرC بیرون آمده و تغییر کند؟ آیا دوباره وارد هزارتوی مارپیچ شده و آن چه را که می توانست زندگی او را بهتر کند کشف کرده بود؟
هاو به بازگشت دوباره به ایستگاهC و جستجوی هِم اندیشید. البته با این شرط که بتواند این فرض که می تواند راه بازگشت را پیدا کند. او با خود فکر کرد که اگر هِم را پیدا کرد, باید به او تفهیم کند که چگونه از گرفتاری بیرون بیاید. اما هاو متوجه شد که او قبلاً سعی کرده بود که دوستش را وادار به تغییر کند.
هِم خودش باید در فراسوی راحتی و آسایش خود و با پشت سر گذاشتن ترس هایش, راه خود را پیدا می کرد. هیچ کس دیگری نمی توانست این کار را برای او انجام دهد یا در مورد آن با او بحث کند. او مجبور بود به طریقی, به فواید تغییر دادن خود پی ببرد.
هاو می دانست که ردپایی برای هِم به جا گذاشته است و اگر هِم فقط نوشته های روی دیوارها را بخواند می تواند راهش را پیدا کند.
هاو خلاصه ای از آن چه را که یاد گرفته بود, روی بزرگ ترین دیوار ایستگاه پنیرN نوشت. او عکس تکه ای پنیر بزرگ را دور تمام آموخته های خود کشید و در حالی که به آنها نگاه می کرد لبخند می زد:
نوشته های روی دیوار:
تغییرات اتفاق می افتند و آن ها پنیر را جابجا می کنند.
در تغییر و تحول شرکت جویید. برای جابجا شدن پنیر آمادگی داشته باشید.
تغییرات را زیر نظر بگیرید. دائم پنیر را بو کنید تا متوجه شوید چه موقع کهنه می شود.
سریعاً خود را با تغییرات تطبیق دهید. هر چه سریعتر پنیر کهنه را رها کنید, زودتر می توانید از پنیر تازه لذت ببرید.
تغییر کنید. با پنیر حرکت کنید.
از تغییر اذت ببرید. ماجراجویی کنید و به سفر بروید.
از طعم پنیر تازه لذت ببرید.
برای تغییر سریع آماده باشید و دوباره از آن لذت ببرید. آن ها به برداشتن پنیر ادامه میدهند.
هاو متوجه شد که از زمان جدا شدنش از هِم در ایستگاه پنیر C تا کنون, مسافتی طولانی را طی کرده است. اما می دانست که اگر بیش از حد در رفاه و آسایش باشد, به راحتی ممکن است اشتباه گذشته را تکرار کند. او هر روز برای پی بردن به اوضاع و شرایط ایستگاه پنیرN آن را بازرسی می کرد. او می خواست برای اجتناب از غافلگیر شدن بر اثر وقوع تغییرات غیر قابل انتظار, هر کاری که می تواند انجام دهد.
هاو با وجود آن که هنوز مقدار زیادی پنیر داشت, اغلب اوقات به داخل هزارتوی مارپیچ می رفت تا نواحی جدید را پیدا کند و همیشه بتواند با آن چه که در اطرافش می گذرد در ارتباط باشد. او می دانست که آگاهی از واقعیاتی که پیش روی او بود, از کنج عزلت گریدن در یک منطقه راحت, ایمن تر است.
هاو سپس صدایی را در خارج هزارتوی مارپیچ شنید. با بلند تر شدن صدا, متوجه شد که کسی دارد به آن طرف می آید. آیا این صدا می تواند صدای پای هِم باشد؟ آیا او توانسته مشکلات خود را پشت سر بگذارد؟
هاو خدا را شکر کرد .همان کاری که قبلاً بارها انجام داده بود و امیدوار شد که شاید, دوستش سرانجام...
با پنیر حرکن کن و از آن لذت ببر!